آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

رنگین کمون زندگی ما آرنیکا

2 سال و 6 ماهگی

1394/6/11 17:06
نویسنده : مامان هانیه
1,317 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااام به رنگین کمون زیبای زندگی، آرنیکای من ! عزیز دلم تو روز بروز بزرگتر میشی و من رو با رفتارهای جدیدت هر روز غافلگیر میکنی متحیر میشم از دایره لغاتی که خیلی وقتها بکار میبری و چقدر بجا. واقعا سورپرایزم میکنی با خیلی از حرفای بامزه و قشنگت .خیلی وقتها در برابر بعضی از رفتارهایی که از نظرم درست نیست و تو اصرار به تکرارشون داری واقعا درمونده میشم و نمی دونم که باید چه کاری انجام بدم تا درستترین عکس العمل باشه .مخصوصا که تو آینه روبروی من شدی هر کاری که من انجام بدم تو باید همون رو تکرار کنی انقدر حست به حس من نزدیک و ملموس که هر احساسی که داشته باشم برای تو سواله هر وقت لبخند میزنم و میخندم میگی مامان چرا میخندی؟ حتی اگر فیلمی خنده دار باهم ببینیم که تو هم در اون لحظه خندت بگیره باز از من میپرسی مامان چرا میخندی؟برعکس این هم هست انقدر توجهت به من بالاس که تا یه اخم کوچیک روی صورتم باشه بلافاصله میپرسی مامان چرا ناراحتی؟دقتت به دنیای اطرافت و اطرافیانت بی انداااازس همه چیز رو خیلی خوب درک میکنی عشق و احساس رو از اطرافت خیلی خوب درک میکنی و متاسفانه رفتارهای بد و کلمات بدی که دوست ندارم یاد بگیری بلافاصله بعد از شنیدن یا دیدنش میبری تو حافظت و حالا من باید خودمو بکشم تا از ذهنت دورش کنم .خلاصه که تربیت و پرورش تو عسل خانم خیلی سختتر از اون چیزیکه فکرش رو میکردم خدای بزرگ من رو در این راه کمک کن تا رسالت پرورش کودکم رو به بهترین نحو به انجام برسونم.خیلی وقته نیومدم برات از حال و روزمون بنویسم چون لپ تاپمون همش دست بابا مهدی و اون چند ماه درگیر کارای پایان نامشه . روزایی هم که اون با خودش نمیبره من فرصت نوشتن ندارم. خلاصه که بعععععد از چچچچچننند ماه اومدم برات بنویسم کلی خاطرات و مطلب دارم که نمیدونم از کجا بگم .

اول از این بگم که 3 ماهی هست که میبرمت کلاسای مادر و کودک بادبادک خوشبختانه خیلی این کلاسارو دوست داری و حسابی سرت گرم میشه.تو ادامه عکساشو گذاشتم برات

یه روز داشتی آلو میخوردی که نمیدونم چه جوری حواست نبود و هسته آلو رو قورت دادی منم از این قضیه خیلی ناراحت و نگران شده بودم توام که نگرانی منو میدی زدی زیر گریههههه میگفتی الان اوگگگگ میزنم که هستهه در بیاد هر چی من میگفتم اوق هم بزنی دیگه هسته آلو به اون بزرگی در نمیاد باید بری دستشویی کنی که بیاد بیرون تو میگفتی خوب بریم دستشویی کنم تا در بیاد منم گفتم باید دو سه روز بگذره تو دلت بچرخه تا در بیاد اما تو متوجه نبودی هی میشستی بازی میکردی دو دقیقه بعد بلند میشدی میگفتی ماماااان هستهه داره از باسنم در میاد خلاصه تا شب ول کن نبودی

 

رنگ بازی خونه مامان اعظم

برج میلاد

این رنگای خوشگلو خاله ندا یادمون داده چجوری درست کنیم که آرنیکا خوشگلم بتونه با رنگای خوراکی نقاشی بکشه

اولین تجربه چرخ و فلک

روز اول تا دو تا دور زد گفتی مامان بسه دیگه میخوام پیاده بشم اما حالا باید که تقریبا یک روز در میون میریم پارک باید به زور پیادت کنم

پارک آب و آتش

آهار زیبا

یه روز آفتابی آب بازی تو حیاط مادربزرگ آخ که چقدر میچسبه لذت ببر شیرین تر از عسل من

اینجا رفته بودیم حنا بندون برات این مهمونی خیلی جالب بود از اول هم میگفتی من حنا میخوام تا اینکه یه کوچولو نصیبت شد.

آرنیکا و عشق شهربازی

دریااااا

سفر یکروزه ما به شمال کلی خوش گذشت به سه تاییمون مخصوصا که هوا خیلی خنک بود

 

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان زهرا جون
26 شهریور 94 1:13
سلام هانیه جون ماشالله به آرنیکا جون کلی بزر گ شده خانم شده.ببوسینش فداش
خاله سهیلا
26 شهریور 95 12:31
سلام گلم با مامان حرمت از سایت دیدن کردیم خیلی عالی بود می بوسمتون